زخمي روزگار




می خواهم برگردم به روزهای کودکی ام...

آن زمان ها که عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد...

بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود...

بدترین دشمنانم خواهر و برادرهایم بودند...

تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند...

تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود...

و معنای خداحافظ تا فردا بود... .


ديرگاه






دیرگاهی هست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مراخاک کنندتا نبینم که چه تنها شده ام